دایی بهزاد سرباز
داداش گلم روز تولدت را به یادمی آورم که چگونه وقتی خبر تولدت را به من دادند با چه اشتیاقی برایت رختخواب کوچیکت را پهن کردم و منتظر ورودت بودم اون موقع من 5 سال داشتم و تمام آرزویم دیدن تو بود و بعد از دیدن روی ماهت تمام زندگی من شدی فکر میکردم عروسکی ولی مثل یه مادر پرستاریت را می کردم و یه لحظه ازت دور نبودم اون موقعها برنامه اوشین را می ذاشت و از اون یاد گرفته بودم ببندمت پشت کمرم و راهت ببرم وبرات شیر بخرم ... کم کم قد کشیدنت را دیدم مدرسه رفتنت را و....دانشگاه رفتنت و امروز روز دیگریست برای تو و هم خوشحالم و هم ناراحت طاقت دوریت را ندارم و تحمل نشنیدن صدای خنده هایت و گاهی داد زدنها...
نویسنده :
مامان و بابا
8:35