کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 17 روز سن داره

دختر یلدا

دایی بهزاد سرباز

  داداش گلم روز تولدت را به یادمی آورم که چگونه وقتی خبر تولدت را به من دادند با چه اشتیاقی برایت رختخواب کوچیکت را پهن کردم و منتظر ورودت بودم اون موقع من 5 سال داشتم و تمام آرزویم دیدن تو بود و بعد از دیدن روی ماهت تمام زندگی من شدی فکر میکردم عروسکی ولی  مثل یه مادر پرستاریت را می کردم و یه لحظه ازت دور نبودم اون موقعها برنامه اوشین را می ذاشت و از اون یاد گرفته بودم ببندمت پشت کمرم  و راهت ببرم وبرات  شیر بخرم ... کم کم قد کشیدنت را دیدم  مدرسه رفتنت را و....دانشگاه رفتنت و امروز روز دیگریست برای تو  و هم خوشحالم و هم ناراحت طاقت دوریت را ندارم و تحمل نشنیدن صدای خنده هایت و گاهی داد زدنها...
31 خرداد 1391

شیرین زبونیها

  امروز می خوام کمی از زندگی و شیر ینکاریهای روزمره دخمل بنویسم کیمیا خانوم یه مدتی عاشق شده توی هر دم و بازدم میگه سجاد   سجاد و اما سجاد کیه ؟؟؟؟؟ سجاد پسر همسایه مونه که کیمیا تازگیها باهاش دوست شده و 7 سال سن داره کیمیا باهاش فقط یکبار توپ بازی کرده و ماسه بازی کرده و دیگه هیچ و عصر ها فقط میره در خونه و بهش نگاه میکنه و  وارد بازیهاش نمیشه چون خودش میگه : سجاد بزرگ و پسربزرگا بازی میکنه سجاد یه خواهر کوچیک داره به نام ساجده و کیمیا اونا هم دوستش داره ، بعضی وقتها که نمی ره توی کوچه از روی بالکون داد میزنه  سجاد   سجاد   و به من میگه : سجاد امروز قرمز پوشیده...
23 خرداد 1391

سفر به چشمه طامه

      روز پنج شنب11 خرداد با خاتون رفتیم خونه چون بابا امیر اومده بود و عصر قرار بود با هم بریم بیرون ، اول قرار گذاشتیم بریم کوه صفه  به در خواست کیمیا ولی وقتی رسیدیم کوه صفه برای دیدن خرگوشها متاسفانه هوا تاریک شد و باغ وحش تعطیل بنابر این تصمیم گرفتیم بریم پارک و لی اول رفتیم که یه جای شام بخوریم و من و امیر   به یاد دوران عقدمون رفتیم به سمت رستوران تخت جمشید ، اون شب خیابونا خیلی شلوغ بود و اصلا جای پارک پیدا نمیشد و کیمیا که خسته شده بود میگفت همین جا پارک کنید البته اونجای که خانومی می گفت : وسط چهار راه بود ولی بالاخره توی کوچه پس کوچه ها جای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم و کمی پیاده روی کردیم وس...
23 خرداد 1391

اتفاقات عجیب اردیبهشت

    این ماه پراز اتفاقات خطرناکی بود که کیمیا خانوم دست به انجامشون زده .... اتش سوزی ... یه روز جعبه های کبریت را از مامان زوهله میگیری و میگی که می خوام قطار بازی کنم و مامان زوهله مثل همیشه بهت میده و مشغول پاک کردن برنج توی اشپزخونه  میشه که یه دفعه میدوی میگی مامان سوخت و میدوی دایی بهزاداز اتاق اومده بود بیرون و دیده بود وسط سالن اتش روشن است و میدوه خاموش میکنه ولی تشک خانومی سوخته بود و خدا رحم کرده بود که به فرش نگرفته بود خودت هم که فرار کرده بودی بعدا تعریف کردی که چطوری کبریت را روشن کرده بودی و پرت کرده بودی روی تشکت .....     فیبر .. یه روز عصر که از خواب ...
11 خرداد 1391

بازگشت بابا امیر از تهران

      توی این یک هفته که بابا امیر تهران بود هرکی ازت می پرسید بابا کجاست ؟ میگفتی : گشم تموم شد  رفته تهان قربون شیر ین زبونیهات فرشته کوچولوی من .. چهارشنبه هفته گذشته بردمت پارک همین که وارد پارک شدیم چشمت به درخت توت خورد و گفتی مامان من توت  برات از درخت توت سفید چیدم ولی قبول نکردی و گفتی : سیا   من توت سیا می خوام گفتم : مامان جون درخت توت سفید میده و سیا نداره توت را نخوردی و گفتی بازی و رفتی 1 ساعتی تاب بازی و سر سر بازی کردی بعد گفتی : مامان جیش دارم بردمش دستشویی و تو را ه برگشتن داشت زمین را بر انداز میکرد و ناگهان دادزدی مامان توت سیا  &nb...
11 خرداد 1391

به خودم می بالم

باز امروز به خودم می بالم که پدری همچو تو دارم    ای تکیه گاه من و همسری مهربان همچون تو      ای امید من   از طرف کیمیا : از طرف خودم :     تقدیم به همه پدر ای خوب دنیا مخصوصا پدر خودم پدر شوهرم و پدر دخترم : ...
11 خرداد 1391

نمی دونم

    نمی دونم چرا امروز این همه بازدید کننده داشتم جای خبری ست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!  خاتونم دوروزی بود شدید مریض بود و توی خونه بودم و تو  با شیرین زبونیهات پرستاری می کردی و اتیش می سوزوندی ؟ دیروز حالم بهتر بود و وبابا امیر هم خونه بود و عصر با هم رفتیم که بابا امیر متون زبانش را بده ترجمه کنند وقتی داشتیم برمی گشتیم از کنار  رودخون که رد شدیم گفتی :   بابا امیر این جا خو شچل (خوشگل ) است من اینجا را دوست دارم و با این حرف زدنت ما مجبور شدیم کمی کنار  رودخونه بمونیم و قدم بزنیم بعداز برگشتن کیمیا خانوم با بابا امیر مسابقه گذاشتند ببینن کدوم زودتر می رسند به ما...
9 خرداد 1391

شب ارزوها

امشب شب آرزوهاست. خدا اولین شب جمعه ی ماه رجب رو به نام شب آرزوها نام گذاری کرده. خدای مهربون توی این شب، فرشته هاش رو به زمین می فرسته تا آرزوهای بنده هاش رو بالا ببرن امشب پرستاره ترین شب ساله، چون هر آرزو، یک ستاره میشه و میشینه روی بال فرشته ها و به آسمون میره امشب، دست ها و نگاه ها رو به آسمونه و دعا می کنن که همه ی ستاره ها به خدا برسه خدایا ما هم برای آسمون امشب، چندتا ستاره فرستادیم و منتظریم دست های رحمتت اونا رو توی دل آسمون استجابت بکاره خدایا باغ دل همه رو امشب پر ستاره کن الهی آمین ...
4 خرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد